اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.
ایجاد وب سایت یادسته بندی سایت
محبوب ترین ها
پرفروش ترین ها
پر فروش ترین های فورکیا
پر بازدید ترین های فورکیا
برچسب های مهم
پیوند ها
کتاب سبز - قابل ویرایش )
تعداد صفحه : 28
* با علي از زنجير فاصله گرفتيم و رفتيم جلوتر.کاروان اتومبيل هاي حامل ره بر به سمت استاديوم در حرکت بود.نکته ي با مزه اين بود که اول کساني که به داخل خيابان پريده بودند و دنبال ماشين مي دويدند،همان بچه هاي نيروي انتظامي و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ايستاده بودند و به هيچ کسي اجازه ي رد شدن از مسير را نمي دادند،که مشکل امنيتي ايجاد نشود،حتا به آن جان باز ويلچري.همه ي اين سخت گيري ها براي همان لحظه اي بود که قرار بود اتومبيل ره بر رد شود.آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برايش تمرين کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجير انساني را رها کرده بودند و دنبال ماشين ره بر مي دويدند! مومن در هيچ چارچوبي نمي گنجد! * ره بر کماکان مشغول صحبت بود که ديدم از ميان کساني که جلو نشسته بودند،يکي بلند شد و جلو آمد.کت و شلواري معمولي و تسبيحي در دست،نمي شناختمش ،اما او طوري تا مي کرد که انگار مرا مي شناسد. هم سن و سال من بود. سي را پر کرده بود. کرمي معرفي کرد، پسر ره بر،آقا مسعود! روبوسي کرديم به ما خوش آمد گفت و با علي هم آشنا شد.مشغول صحبت بوديم و از نا هم آهنگي گله مي کرديم که تسبيحش پاره شد و دانه هاي تسبيح به زمين ريخت .در احوال پرسي-نمي دانم شايد براي امتحان – خيلي با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسي کمي هم سرد و مغرور تا کردم.دانه هاي تسبيح که به زمين ريخت،نا خودآگاه روي زمين نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .دست من را گرفت و گفت: راضي نيستم.شما زحمت نکشيد.. * صحبتها تمام شد و عبد الحسيني پيدا نشد که نشد.. با پسر ره بر خداحافظي کرديم و از استاديوم خارج شديم و راه افتاديم
قسمتی از محتوی متن پروژه میباشد که به صورت نمونه ، بعد از پرداخت آنلاین در جزوه باز آنی فایل را دانلود نمایید .
« پرداخت آنلاین و دانلود در قسمت پایین »
مبلغ قابل پرداخت 14,112 تومان